در دوران مدرسه معلمی داشتیم به نام «ناصح» که بعدها پسرش دوستم شد، بهنام ناصح. معلم آنروزها که خدا حفظ اش کند جمله قشنگی را گفت که تا همیشه در ذهنم خواهد ماند. گفت دو دسته از دانشآموزان در ذهن یک معلم میمانند، شلوغها و خیلی خوبها. ما هیچ کدام از این دو نبودیم. فقط این را آموختیم که برای افتادن بر سر زبانها نیازی نیست که خوب باشی. گاهی با بیانظباط بودن هم میتوان بر سر زبانها افتاد.
گاهی با چیزهای عجیب و غریب، گاهی با حرفهای بیپایه، گاهی با خودزنی میتوان بر سر زبانها افتاد. آنچنان که ایران من اینروزها و سالها تیتر روزنامههای جهان شده است. شاید بتوان خود ایران ، فقط ایران را در کتاب رکوردهای گینس ثبت کرد. کشوری که بیشتری عجایب جهان را در خود دارد.
تیتر فردای روزنامههای جهان چه خواهد بود؟ دختری در مراسم پدرش درگذشت؟ آیا این عجیب نیست؟ دختری در مراسم درگذشت پدرش دچار حمله قلبی شد؟
عزتالله سحابی روز سهشنبه 10 خرداد درگذشت. ۸ روز بعد از ناصر حجازی. درگذشت سحابی به بلندی درگذشت ناصرخان صدا نداشت. بسیاری از مردم ما سحابی را نمیشناسند. و دریغ که اگر ناصر حجازی تنها چند بار در اعتراض از غم نان مردم به صدا درآمد، عزت سیاست ایران همواره به همین دلیل در شکوه بود. اما در سرزمینی که مزد گورکن از آزادی انسان افزون است، باکی نیست که او را نشناسند.
سحابی 80 سال داشت. کمی بیش و کم. یعنی ناکام از دنیا نرفته است ظاهرا. اما فقط ظاهرا. چرا که ناکامی را نمیتوان تنها در یک مساله دانست. سحابی در جستجوی آزادی بود. از همین رو بود که جوانیاش را در زندانهای رژیم گذشته گذراند و هرگز در جستجوی مصالحه نبود. سحابی آزادی نان و قلم را در ایران ندید تا ثمره کاملش را ندید و از این روست که او یکی از ناکامترین مردان این سرزمین بود.
شاید تیتر امروز روزنامههای جهان باید به همین موضوع اختصاص پیدا میکرد: عزتالله سحابی ناکام شد. یا ناکام ماند.
گاهی که میشنوم یا میخوانم که مردم سرزمینم به دستاوردی تازه رسیدهاند، غروری در من میجوشد. گاهی که یکی از تیمهای ملی کشورم به رتبهای دست مییابند، بغضم میگیرد. دوست دارم که اگر نامی از ما در جهان میآید، به نیکی باشد. از دولتهای جهان و سیاسیها میگذرم اما یقین دارم مردم جهان خوبی و بدی را درک میکنند. بگذارید ناممان به خوبی بیاید.
...و حالا که هاله سحابی به پدر پیوسته است، و حال که هاله و عزت به سحابی بزرگ یدالله پیوستهاند، یادمان باشد که هنوز ابراهیم یزدی را داریم. ابراهیم یزدیها هستند. قدرشان را بدانیم. مرثیهسرای مردگان نباشیم.
برای هاله اش غمگین ام ...روحشون شاد .
خدا رحمتش کنه
متاسفم که اولین نظرم در وبلاگ جدیدتون رو باید در چنین مطلبی بذارم. مرگ چنین افرادی پر از بغضه. دیدن چنین صحنه هایی پر از آهه. شنیدن چنین خبرایی پر از حسرته...
ولی کاری از دست ما نهال ها بر نمیاد جز این که صبر کنیم تا درخت بشیم.
توی پرانتز وبلاگ جدید مبارک. و ببخشید که دیر خدمتتون رسیدم.
افسوس و صد افسوس که نام این ایران داره خراب میشه به پوچ به هیچ...
ممنونم استاد به خاطر اینکه نوشتید اگه جسارتی کردم معذرت
سلام ابرک ابرها این روزها بارانیند.
ای کاش این لکه های سیاه بر دامن تاریخمان نمی نشست .
شاعرانه های من برای تو مفهوم قفس است
مرا به یاد آور...
چون مام میهن که برای آزادی اش خون می گریستیم
برای خاطر خدا
برای خاطر خیابان های بوی خون
برای خاطر آزادی...
حتی اگر کتاب مقدس را
نخوانده باشم...
حتی اگر مانند سلمان برای پیامبرم نگریسته باشم...
وقتی به تو فکر می کنم میشوم شبیه آریو برزن تنها
در هجوم بی واسطه تردیدها...
مرا تکرار کن
و بگو راز آن چشمان همیشه معصومت چیست...
برایم از تمام شبهای تنهاییت بگو...
بگو در ازدحام دشمنان مردم
با خود چه کردی؟
که اینگونه می گریزی از من از خودت....
برایم بگو چه بر سر خاطره های سبز آزادی آمد...؟
بگو سربند الله اکبر در کدامین جنگ به تاراج رفت...؟
برایم مفهوم لالایی های شبانه آرامش را بگو
برایم حرف بزن
حتی اگر زبانت در مفهوم سخت یارانه ها میگیرد...
برایم از انگشت جوهریت بگو
از مفهوم آن خنده ها
در عصر خرداد ....
آه دلبر من تو برایم پر از معنایی
چه می گویم در این شبهای بی قرار
آسمان وریسمان می بافم
تا بگویم دلم برایت تنگ است........
بله بله بله. لعنت به این ....
درود بر وجدان شما جناب آقای زند عزیز
این شعرم را اگه قابل باشه تقدیم می کنم به روح عزت الله و هاله سحابی و ناصر خان حجاری اگر دوست داشتید تو چل هم آپ کنید
قصه ی تلخی ست
مرگ
آنگاه که انسان
پروازی ست
رها از چارچوب ها و قفس ها...
در حلاوت سوسوی باور جاودانگی
یادنامه ی غصه ای ابدی
که
خاک را تسلیم شدن
هر روز اش
قصه ی تلخی ست
......................
آرزویی ست مرگ
بی تامل ماندن در وسوسه ی پوچ بقا
آنگاه که دنیا
قفس ی ست
به وسعت زندگی.
شکوه پرواز در بیکران آسمانهاست
مرگ
یکسره همه رهایی
.............................
دغدغه ای ست مرگ
- تهیه ی تابوت ی ازآن پیش تر-
در بهت فراموشی:
انسان و آسمان و پرواز
آنگاه که
کلاغها
ربودن جنازه ات
را
نقشه های شبانه کنند
...............
با سپاس
رامین فرهادی-شیراز17 /3/90
حرف شما من و یاد حرف دبیر زبان دوران راهنماییم میندازه
میگفت دیدید یه دانش می خواد جلب توجه کنه نمی دونه چیکار کنه خرابکاری و کارهای عجیب می کنه حکایت کشور ماست (البته مقامات بالای کشور ما)
فارق از هر زنده باد و مرده باد
سحابی بزرگ را باید شناخت
که نگذاشتند
که
نمی گذارند!
آخ جانم! این جا فعال شده بوده و ما بی خبر بودیم. چه عجب! آفرین!
درد ها زیادند...با به یاد اوردن انها اخر چه کمکی می شود...چاره ای باید اندیشید
انتظار نامعقولی است از مردگان! بخواهیم برای زندگان سوگواری کنند!