کافکا متولد چهارم جولای است، روزی که سالگرد استقلال آمریکاست. همان روزی که تام کروز هم سالها بعد در آن به دنیا آمد. و اگر ترس از صفحه محرمانه و استاد بزرگمهر نباشد حتما مینوشتم که نویسنده این سطرها،یعنی خودم هم در این روز به دنیا آمدهام. احتمالا آدمهای خیلی زیاد دیگری هم هستند که در این روز به دنیا آمدهاند. اما همه این آدمها که نگران صفحه محرمانه چلچراغ نیستند. نگرانی آنها فرق میکند. شاید میترسند که سوسک شوند. شاید میترسند که درست در لحظهای که نباید، دلبر تبدیل به دیو شود. اگر از بخت ماست، حتما اینگونه خواهد شد.
به هر حال اگر کافکا زنده بود الان میشد 123 ساله. یعنی یک، دو، سه ساله. یعنی 123 سالش تمام میشد و پا میگذاشت توی 124 سال. شاید میرفت مثل بعضیها صورتش را بوتاکس میرفت تا چین و چروکش صورتش بیافتد و بعد برود سازمان ملل سخنرانی. از فرانتس کافکا هر کاری بر میآید. او خالق فضای کافکایی و عجیب و غریب در ادبیات است. همان فضایی که شب میخوابی و صبح میشوی سوسک.(رمان مسخ). همان فضایی که صبح از خواب بیدار میشوی و میبینی که دو نفر بالای سرت ایستادهاند و میگویند که مجرمی.( محاکمه. حتما فیلمش به کارگردانی ارسن ولز را هم ببنید)
کافکا نویسنده مهمی است، با آنکه خیلی کم نوشته است. بیچاره در اوج شکوفایی یک نویسنده درگذشته است: 41 سالگی. شاید اگر فرصت بیشتری داشت کتابهایش را کامل میکرد. شاید هم گند میزد به همه چیز. به هر حال ما الان کافکا را داریم با یک رمان کامل. چند رمان نیمه کاره و چند داستان کوتاه. همین اندازه برای ما کافی است که این نویسنده را دوست داشته باشید.
کافکا هنوز خواندنی است، چون حرفهایش تمام نشدهاند. اما وقتی کتابی از کافکا را انتخاب میکنید حتما حواستان به مترجم باشد.
پانوشت: این مقدمه پرونده کافکا در نشریه چلچراغ شماره آینده است. یادداشتهایی از علیاصغر حداد، محمود حسینیزاد، ساسان گلفر، جلالالدین اعلم و ... هم در کنار خاطرهای از ماکس برود و نامهای از والتر بنیامین در این پرونده آمده است.
بطور کلی این اتریش جایگاه آدمهای خاص و اتفاقات عجیب است...
از کافکا خوشم می یاد چرا که انسان را مسئول هر انچه برایش پیش می اید، می داند و به عبارتی اگر درست فهمیده باشمش این هستی را بهشت و جهنم آدمی می داند...
با نوشتن از کافکا حال و هوای فیلم بار هستی نوشته میلان کوندرا را برایم زنده کردید...
ممنون...
پاسخش سخته و گاهی این سوالا اونقدر دغدغه ی فکری میشن که مجبوری توقف کنی...انقدر گیج میشی که مجبوری واستی!
اگر کافکایی باشیم نمی توانیم هرآنچه می خواهیم باشیم. دنیایی کافکایی یعنی دنیای تنها ماندن مبهم ماندن عجیب ماندن
کافکایی هستیم اما....
متاسفانه ما از ادبیات غرب فقط تعداد کمی را میشناسیم. آنهایی که اسمی در آورده اند و با خواندن یکی دو رمان از آنها حس میکنیم که خیلی میشناسیمشان. کافکا نویسنده بزرگی است، اما آثار سایرین رو هم که در خط فکری او هستند بخوانید. چون کامل میشود. البته کافکا هرگز خود را به گروهی وابسته نمیدانست. نه پوچگرایان نه اگزیستانسیالیستها، ولی تاثیراتش بر آنها زیاد بود. شما آثار ژان پل سارت و دوست دخترش سیمون دو بوار را هم بخوانید. دنیایی که کافکا برایمان به تصویر کشیده دنیایی قابل لمس است طوری که ما هم اگر روزی از خواب برخیزیم و یاد مسخ بیوفتیم میبینیم که دنیای ما هم به همان سمت زوال و نابودی میرود. دنیای او همان دنیای ماست. صبح از خواب بیدار میشویم و ما را بی دلیل بی جرم دادگاهی میکنن. نه تنها دیگران بلکه گاهی خودمان بی جرم و گناه خود را دادگاهی میکنیم. من به این معتقدم که گناهی که انجام شد و خدا بخشید، خلقش نمیبخشد و اگر آنها هم بگذرند خود نمیبخشیم. و این تاوان انسان بودن است. گمگشدگی تاوان انسان بودن است. احساس تقصیر و گناه تاوان انسان بودن است. گاهی باید خود را بخشید...